دقیقا خاطرمه!
کلاس اول بودم
شب قبلش من و پییَرم و مارَم خدابیامِرز نِشِسته بودیم میَنِ آشپزخانما،یادمه تلویزیونما سیا سفید بود،بِرده بودیمِش میَنِ آشپزخانه.
امامِ رِ از تلویزیون نیشان مِداد رو تختخوابِ بیمارستان نِماز مِخواند و سوزن خوراک بِهِش وصل کرده بودان.
تلویزیون مُگُف دعا کنین و پییَر مارم دستاشان رو به آسمان بود......
صب راس شِدم برم مَرسه.دیدم حسین نوری آمِده دمبالم.همُن موقع دیدم مارم خدابیامِرز داره با همسایما صُوِت مِنه.
تا حسین برسه یَگ دفه دیدم مارَم گریه مِنه...
فِک کردم شاید پییَرم دعواش کرده (با اینکه اصن سابقه نِداش با هم دعوا کنان). دیدم پییَرم اَم داره گریه مِنه...
گفتم چی شده؟
با گریه گف: امام مِرده بابا...
دیدم همسایما هم گریه مِنه ...
با حسین رفتیم تا برسیم مَرسه. میَنِ راه دیدیم همه داران گریه مِنان............